نکند لحظه اخر به خود اییم که ای کاش غزل می گفتیم

 و به حسرت بنشینیم که ای کاش گل سرخ طلب می کردیم


 مردم شهر سیاه

 خنده هاشان همه از روی ریاست

 و به غیر از دو سه دوست

 که هر از چند گاهی

لب جوبی بنشینیم و ز هم یاد کنیم

 دلشان سنگ سیاست


 ما در این شهر دویدیم و دویدیم چه سود؟

 شاعرانی که هم اواز سپیدی بودند

 جای دیگر رفتند. . .

 هر کجا پرسه زدیم خبر از عشق نبود


 و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد

 نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی

 گندم شهر سیاه

 نسلش از وسوسه شیطان است.