در خلوت تنهایی ام

حضور مبهمت

مرهمی است بر درد های کهنه ی دلم.

بی تو  ؛    شبهایم

بدون شبگرد عاشق ؛

مرگ بار ترین شب هاست.




در تو چون روح تو گم می شوم -آری-
تا مرا مثل خودت دوست بداری پس از این


دستهایت را - بی دغدغه - باید با من

گوشه باغچه خانه بکاری پس از این


همه گفتند که عاشق نشو حالا که شدی

باید این مرحله را تاب بیاری پس از این


بهترین کار همین است که تو نیز چو من

همه را با خودشان ، وابگذاری پس از این


دست من رو شده و خال مرا هم خواندی

پس ، مرا باخته باید بشماری پس از این


برد با توست ، همین ! با لبخندی مغرور
می توانی بنشینی به کناری پس از این


پیش از آنی که من و تو سفر از خویش کنیم
عهد کن ، باز مرا دوست بداری پس از این


سیاهی شب را با سپیدی روز که خود عصاره ی رنگین کمان است در هم می آمیزم

تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویشتن

اینجا سرزمین قلب و احساس من است و من تو را دوست می دارم

تو را دوست می دارم و با تو دیگر به بیداری این گستره ی خاموش و آدمیانش

نیازی نیست. . .

 

گفتی : عشق فراموش شدنی نیست و  سفره های گشوده خوشبختی را نشانم دادی

می شود نفرینم کنی ؟

 آری نفرینم کن. اگر برآنی که وا رهانیم از زندان زندگی

پیش تر از آنکه به این زندگی اجباری خویش خو کنم

 به مرگی عاشقانه نفرینم کن که این دعای آمرزش است در بستر گاه روزگار

مرگی که زندگی را عشق را و مرا معنایی دوباره بخشد . 

 

در آغوشم گیر تا لحظه ای آرام گیرم و این آشفتگی را از یاد ببرم

آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست ! تمام تحکم ها

آغوشت پناه اندیشه من است مرا به تماشا بنشین ! برایم بنویس که من محتاج کلا م توام

چگونه گویمت دوستت دارم !؟ وقتی که این آیه های قدسی ورد زبان آدمیانی ست که با قلبی

میان دو پا و دشنه ای در کف

کنج دنج کوچه ها را می کاوند ؟

 

تنها یک نگاه ...

 تا ابدی شود میان ما دو تن و بشنویم اش بی آنکه سخنی رانده باشیم

همه را نوشتم تا تو - تنها تو - مرا ببینی ! ورنه این حرفها خودزنی نامتناهی تازیانه نیست


راست گفتی من در خود غرق شدم !!! می روم خودم را پیدا کنم می روم پیدا شوم


بس است دیوانه بودن و دیوانگی را نوشتن...