من دیوانه به تو گفتم که مریضم!

و تو در یک شب تاریک بمن گفتی که دیوانگی مرض نیست!

و من با این تصور دیوانه تر شدم تا دیوانه تر بودن من باعث شادی بیشتر تو شود

و تو اندوهگین در یک روز قشنگ  در حالیکه آفتاب بر تمام وجودم حکمفرمایی می کرد بمن

گفتی:"دور شو ای دیوانه".

ومن دانستم که بر نادانی تو در شب تاریک می توانم ایمان بیاورم اما بر عقل تو در روز روشن

نه!

چرا که با نادانی ات مرا دوست داشتی و با عقلت مرا طرد کردی.

و این شد که من دیوانه تر از همیشه به انتظار شبی بودم تا تو را اسیر خویش سازم!



شبها گذشتند و من  حیران و سرگردان به امید روزی بودم که تو برگردی ولی انگار عقلت اجازه

نمی داد که در شبی سرشار از عشق

همدم یک دیوانه شوی
.

 

. . . و من تنها ماندم با دیوانگی ام, دل شکسته ام و جامی از می که می خواستم به تو بنوشانم.


.
.
.
.





در خلوت تنهایی ام

حضور مبهمت

مرهمی است بر درد های کهنه ی دلم.

بی تو  ؛    شبهایم

بدون شبگرد عاشق ؛

مرگ بار ترین شب هاست.




در تو چون روح تو گم می شوم -آری-
تا مرا مثل خودت دوست بداری پس از این


دستهایت را - بی دغدغه - باید با من

گوشه باغچه خانه بکاری پس از این


همه گفتند که عاشق نشو حالا که شدی

باید این مرحله را تاب بیاری پس از این


بهترین کار همین است که تو نیز چو من

همه را با خودشان ، وابگذاری پس از این


دست من رو شده و خال مرا هم خواندی

پس ، مرا باخته باید بشماری پس از این


برد با توست ، همین ! با لبخندی مغرور
می توانی بنشینی به کناری پس از این


پیش از آنی که من و تو سفر از خویش کنیم
عهد کن ، باز مرا دوست بداری پس از این