مرد من میان اینها نیست

  این آدمهای خوش گذران،

  این کوته بینان،

  میان آدمهایی که بر چهره ی خود نقابی نهاده اند

  مرد من میان اینها نیست

  میان اینها که با نگاه خیره ی خود،

  تنها جسم را می بینند

  تنها چهره های رنگی را می بینند

  مرد من میان اینها نیست

  که از زندگی هیچ نمی دانند

  آری،

  مرد من میان این انسان ها نیست....



     مویه های دل من
                 
   
      آن زمان که کنار جاده هجرانت می گریستم :



 نمی‌دانم چرا رفتی، نمی‌دانم چرا، شاید خطا کردم !

 شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی،تو را با لهجة گلهای نیلوفر

صدا کردم

 تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آروزهایت دعا کردم

 پس از یک جستجوی نقره‌ای در کوچه‌های آبی احساس

 تو را از بین گلهایی که در تنهائیم روئید، با حسرت جدا کردم

 و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی،

 دلم حیران و سرگردان، چشمانی است رویایی

 و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم،

 تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

 همین بود آخرین حرفت، و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

 حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

 نمی‌دانم چرا رفتی، نمی‌دانم چرا، شاید خطا کردم

 و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی، نمی‌دانم کجا، تا کی،

برای چه،

 ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می‌بارید

 و بعد از رفتنت یک قلب دریائی ترک برداشت،

 و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می‌داشت

 تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
 
 و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم از جنس باران بود.

 و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی‌ام از

 دست خواهد رفت

 کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

 و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد، هنوز آشفته چشمان زیبای توام 

 برگرد!

 ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

 و بعد از این همه طوفان وهم و پرسش و تردید

 کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت

 تو هم در پاسخ این بی وفائی ها بگو

 در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

 و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

 کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

 و من در اوج پاییزی‌ترین ویرانی یک دل

 میان غصه‌ای ازجنس بغض کوچک یک ابر

 نمی‌دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی‌مان باز

 برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آروزهایت دعا کردم.


 باران اشک دیگر توان گریستن را نیز از من گرفته است ... 


چراغی در افق

به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست

در این ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا، دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست

خروش موج با من می کند نجوا

که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت

که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین برکنم نیست

امید آن که جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست

.............

.............
                                              فریدون مشیری

 
به امید روزی که دل به دریا زنیم ...