زیباترین حرفت را بگو

 شکنجهء پنهان سکوتت را آشکاره کن

 و هراس مدار از آنکه بگویند

 ترانه ای بیهوده می خوانید.

 چرا که ترانهء ما

               ترانهء بیهودگی نیست.

 چرا که عشق

               حرفی بیهوده نیست.

 حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید،

 به خاطر فردای ما
        
 چرا که عشــق

               خود فرداست

               خود همیشه است.

 بیشترین عشق جهان را بسوی تو می آورم

 از معبر فریادها و حماسه ها

 چرا که هیچ چیز در کنار من

               از تو عظیم تر نبوده است

                                   
                                 ا.بامداد

 



 شب سرد
 
غرق در اقیانوس سکوتی مبهم

در کنار دریاچه ترس و تردید ،تکیه بر باد سواربر قایق خاطره ها میروی

ناگاه به پرتگاه مرگ نزدیک میشوی !!

مرگ همه باتوبودن ها!

مرگ شادی ،

غصه تمام وجودم را فراگرفته کاش بودی 

کاش دست خدا از شانه هایم برداشته نمیشد 

تنهای تنها !! چه سخت است بی تو بودن !!

بی تو از تو سرودن ! شاکی دل ! دادگاه عشق ! حکم طلاق!

هوای گریه دارم ! ولی کیست که اشکهایم را از گونه هایم پاک کند !

اشک ! غصه ! تحمل بی تو بودن ! یاد خاطرات !

کاش دیوار فاصله نبود! همیشه قربانی حادثه باید بود !همیشه باید گریست !

و حرف همیشگی
 
باید رفت  !! باید از عشق گذشت !!









 رفتی اما بی تو من در دست تقدیرم هنـــوز

 در غم تنهایی و حســرت به زنجیرم هنـــوز

 رفتی و گفتی که سیری از من و از عاشقی

 بی تو از دنیا و حتی از خودم سیــرم هنـــوز

 وقت رفتـن گفتـه بودی زندگــی کـن زندگــی

 من به جـرم زندگی هر لحظه میمیرم هنـــوز

 شعر میــگفتــم زمـانــی فعلتـــان و فاعـــلان

 بی تو از دنیا و حتی از خودم سیـــرم هنـــوز

 وقت رفتن گرچه کردی بوسه ای از من دریــغ

 صبح تا شب خواب را مشـغول تعبیـــرم هنـــوز

 گرچه رفتی من ولی هر شب به رسم عاشقی

 در خیـال از گونه هایت بوســـه می گیرم هنـــوز

******************************

   دلم برای اون نگاه تنگ شده.اون نگاهی که از توش هیچی جز صداقت معلوم نمیشد.اون نگاهی که با صدای بلند علاقه اش رو, دوست داشتنش رو و هزار تا چیز قشنگ دیگه رو فریاد میزد.اون نگاهی که توش فقط عشق معلوم میشد و عشق.

اون لبخند, لبخندی که ذره ذره اش رو فقط برای خودم میخواستم.با دیدنش قلبم همچین میزد که صداش به گوش هزارتا عاشق دیگه هم میرسید.لبخندش رو که میدیدم میگفتم, آره ,خودشه عشق حقیقی, وفاداری ,تکیه گاه مطمئن ,این دیگه راسته, این مال خودمه, این همیشگی یه...تو چشاش که خیره میشدم میگفتم, آره ,داره میگه دوسم داره ,میگه عاشقمه ,میگه باورش کنم و مال اون باشم باید قلبم رو بدم دستش, باید تسلیمش بشم...و شدم.

وای که چقدر زود گذشت, حیف که گذشت و ای کاش هیچ وقت نمیگذشت

وای از روزی که این نگاه و این لبخند اندازه ی یه رویا باشه.رویا یی که پیش از اینکه اونو تو واقعیت بغل کنی تموم بشه و تو رو با خیال خودت تنها بذاره.اون وقت پیش از باور کردن و لذت بردن از خوشیات باید به فانی شدنشون فکر کنی و اون موقع است که بزرگترین ضربه رو خوردی.

حالا بعد از مدتها دیدمش.با یه نگاه و یه لبخند گوشه ی لبش.یه نگاه غریب که با دقت کردن به ژرفای اون هم نتونستم کوچکترین رنگی از صداقت توش ببینم.فقط یه صدای وحشتناک داشت سرم فریاد میزد.بهم میگفت ,گول خوردی ,بی احتیاطی کردی و اشتباه.توی نگاهش دورویی, بی وفایی, نا مردی و ظلم بود که داشت بیداد میکرد.

لبخندش دیگه اون لبخند همیشگی نبود.یه لبخند سرد ,اونقدر سرد که خون توی تمام رگهام یخ زد.اونقدر سرد که دیگه هیچ کس حتی خودم هم نمیتونستم صدای قلبم رو بشنوم.یه لبخند تحقیر کننده که میخواست پیروز شدنش رو به رخم بکشه.اونقدر آزارم میداد که میخواستم دنیا رو سرم خراب بشه ولی دیگه اونجا نباشم.تا دیگه نتونه باقی غرور از دست رفته ام رو تو سرم بشکنه و منو نابود کنه.

اون صورت دیگه با اون نگاه و لبخند جدید خواستنی نبود, اما با اون نگاه خیره کننده و جذاب ,با اون لبخند قشنگ و دوست داشتنی ,همیشه توی ذهنم میمونه.