تنهایی


 امشب باز صدای تنهایی در شاهراه دلم طنین انداز شده

 تنهایی ...امید ... تحمل روزهای بی تو ...

 بغض ! اشک آسمان روی گونه هایم ...

 دیگر آن هم نمیتواند غبار غم را از دلم بزداید ...

 

 دستان خالی باد آمدن روزهای خوب را نوید می دهد ،

 پوزخند زمین به وعده ی باد !

 سر بر شانه هایش میگذارم و مست از بوی یاس چشمانم را میبندم

 و با صدای تنهایی هم صدا میشوم

 دیگر زمین نیز جایی برای خفتن تنهای شب ندارد

 باید رفت ! سفر باید کرد و با ترنم یک لبخند دلشاد شد

 و بوسه بر نسیم داد

 دیوار فاصله کوتاه است ولی من کوتاهتر

 گریه شاپرک روی گلبرگ گل سرخ

 تلالو انوار عشق تو را به خاطرات نزدیک پیوند میدهد

 نگاه زمین به دستان خالی باد !

 ولی دخترک همچنان در ابتدای این جاده با چشمانی نگران در انتظار !

 شبنم یخ زده روی گونه هایش !

 دلش لبریز ازتنهایی !

 دیوار سکوت خنده اش را محوکرده .......




سلام به همه دوستان عزیزم
ببخشید که این قدر دیر اپ کردم اخه گرفتار عوض کردن دانشگاه و رفتن به یه مقطع تحصیلی دیگه
بودم ویه عالمه غم وغصه داره بهم فشار میاره.



وحشت تنهایی


خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه من آشنا نیست

در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست 

شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت

نیامد ماهتاب بر لب بام 
دلم از این همه بیگانگی سوخت

به روی من نمیخندد امیدم 
شراب زندگی در ساغرم نیست 

نه شعرم می دهد تسکین به حالم 
که غیر از اشک غم - در دفترم نیست

بیا ای مرگ جانم بر لب آمد 
بیا در کلبه ام شوری برانگیز 

بیا شمعی به بالینم بیفروز 
بیا شعری به تابوتم بیاویز

دلم در سینه کوبد سر به دیوار 
که این مرگ است و بر در می زند مشت 

بیا ای همزبان جاودانی 
که امشب وحشت تنهاییم کشت.....


 



 چه لحظه درد آوری است
 وقتی که تنها صدای احساس را
 در کویر گوش می کنی!
 و ضجه های دلخراش را که به جان تقدیر
 چنگ می زنند.

 انگار می شود روی تمام احساس ها
 با چکمه های غرور لگد زد
 و در کوچه ای اقاقی را
 با تبر بی رحمی از پا در آورد
 حتی به یادگاری که از روزگاری دور
 بر شاخه هایش نوشته
 بی اعتنا  گذشت!

 می شود با صورتک به ظاهر انسان  حیوان ماند!
 حیوان زندگی کرد!
 و بی رحما نه تر از قانون جنگل هم
 به جان ضعیف ترین غربت افتاد
 تا چنگال غرور را به پوسته نازکشان وارد کرد.

 انگار می شود به هر لحظه ای تلنگر زد!

 اما نتوان ساکت ماند و بی احساس زندگی کرد!