اگه تو شبای سردت ... با خودت تنها می شینی
من برات می خونم از عشق ... تا که فردا رو ببینی
اگه هم صدای اشکی ... واسه آرزوی بر باد
من برات می خونم ای گل ... نوبهارو نبر از یاد
همه دلخوشیم بر اینِ ... که تو یادت موندگارم
گرچه عمریِ تو این دشت ... یه خزون بی بهارم
من تنهایی را
در التهاب لهظه ها از پس دیوار شب
و در آیینه ی باور خود
احساس می کنم.
قسم به زمان ؛ اشک
تنها گواه
این حضور تلخ بود . . . . . . .